به بازار چاپ خوش آمدید | ورود اعضا | ثبت نام رایگان
بنر
بنر
بنر

نمایش بر اساس استان

عضو بازار چاپ شوید
ثبت نام رایگان
عضو هستید؟ورود اعضا

خبرنامه

مركز پشتيباني بازار چاپ

همراه پشتیبانی بازار چاپ

سامانه پيامك تماس نيازمندي هاي بازار چاپ
کانال تلگرام بازار چاپ

تعرفه آگهی

1 ماهه - 80,000 تومان
3 ماهه - 204,000 تومان
6 ماهه - 360,000 تومان
1 ماهه - 40,000 تومان
3 ماهه - 102,000 تومان
6 ماهه - 180,000 تومان

پرداخت آنلاین

پرداخت آنلاین
بانك متن لوح تقدير
بانك قاب و حاشيه لوح تقدير
بانك آرم و لوگو
بانك نقوش اسليمي و تذهيب
بانك وكتورهاي كاربردي
بانك آموزش نرم افزار كورل
بنر
بنر
بنر
بنر
بنر
بنر
::

صندلی خالی دستگاه ملخی

: : :

 

کجا بهتر از خیابان انقلاب می‌تواند شفاعت کارگرانی را بکند که در چاپخانه‌ها نفس به نفس کلمات داده و سرب‌های این حروف به ‌ظاهر نرم را در سینه‌هایشان سخت می‌کنند، تا واژه تنها بستری برای سیاه کردن کاغذها باز نکند و یادمان دهد چگونه با مردم زیست کنیم و بهانه‌های با هم بودن‌مان را از گفت‌وگویی بر سر مشکلات روزانه کاری‌مان شروع کنیم تا سر از حال و هوای محیط شخصی‌مان درآورده و با هم بخندیم و گاهی های‌های سر روی شانه‌های هم گذاشته و بغض‌های دوستانه‌مان را بشکنیم. زبان اگر مُهر هم که باشد سختی‌اش را همین کلمات صمیمانه خواهند شکست.  انقلاب مامن رفت‌ و آمدهای روزانه کسانی‌ست که می‌خواهند به حروف‌های کتاب‌شده خود برسند و زیرزمین‌ها گاهی مخفی‌گاه حروفی خواهند شد که هنوز لب به سخن باز نکرده‌اند.
sandaliye_khaliye_dastgahe_malakhi_91

به خیابان وصال شیرازی می‌روید. جایی که روی در و دیوارش نشان چاپخانه‌ها را پیدا نخواهید کرد و باید سرک بکشید به پستوها و زیرزمین‌هایی که هنوز نماد رطوبت است. همان اوایل خیابان در زیرزمینی مجتبی شیری کنار دستگاه ملخی‌اش ایستاده و جلدهای کتابی خوانده نشده را عطف می‌زند. صندلی‌اش به ستون کنار دستگاه چسبیده اما همیشه خالی‌ست و اگر بخواهید گپی با او بزنید حتما آن صندلی از آن شما خواهد بود.
اهرم دستگاه را می‌کشد و می‌گوید: «سی‌سال است در چاپخانه کار می‌کنم. البته اگر آن دوران را حساب نکنم که با پدرم به چاپخانه می‌آمدم و برای این‌که قدم به میز فرم‌بندی برسد برایم صندلی چوبی درست کرده بود؛ تا کار کنم».
بعد از مرگ پدر، چاپخانه‌اش را فروخته بودند و ارث خواهران و برادران را داده بودند و با برادر بزرگ‌تر آمده بودند و این چاپخانه را دست و پا کرده بودند. اما چیزی که مهم است، کارفرما نبودن آن‌ها در چاپخانه است. خودش هم می‌گوید از ابتدا کارگر چاپ بوده و هنوز هم هستم. به‌نظر خودش بازنشستگی هم ندارد. می‌گوید همسرش بازنشستگی برایش قایل نیست و می‌گوید باید تا آخر عمر همان‌جا کار کند چون اگر به خانه بیاید سخت‌گیری‌ها و غر زدن‌هایش زیاد می‌شود!  می‌پرسم آیا این شغلی هست که به پسرانش هم پیشنهاد کند؟ می‌خندد. دو پسر دارد که یکی رشته چاپ خوانده است و دیگری برق. به پشت سرم اشاره می‌کند: «علی پسرم رشته چاپ خوانده و سه روز در هفته این‌جا کار می‌کند».
علی شیری به تبع پدر و پدر بزرگش تصمیم گرفته این صنعت را ادامه دهد، اما علمی‌تر. چای می‌آورند و می‌خواهند بخورم و خیالم را تخت می‌کنند که لیوان‌ها تمیز است. خیالم راحت است. دو ماشین چاپ رولند قدیمی آب الکل پشت سرم کار می‌کند. کارگرانش چند سالی است این‌جا با این ماشین‌ها مشغولند. دفتر پدرش را می‌آورد و باز می‌کند و نشانم می‌دهد که سال 42 چاپخانه‌ای تاسیس کرده و در همان‌ سال‌ها رییس سندیکا و حامی کارگران بوده است. تمام جلسات از نخستین جلسه تا آخرین آن که خردادماه سال 46 است در دفتر صورت‌جلسه شده است. اما جلسات سندیکا به ‌خاطر 10 هزار ریال بدهی سندیکا برای اجاره و پول آب و برق تعطیل شده و لوازمش به حراج گذاشته شده تا بدهی‌ها پرداخت شود.
گریزی از این سخنان نیست وقتی شیری خاطره‌ای به یاد می‌آورد که کارگری به‌نام متقی در این جلسات حاضر شده، شکواییه‌هایش از رعایت نشدن حق کارگران جلسه را به‌هم می‌ریزد چون در حال خودش نبوده اما پدر مجتبی شیری جلسه را آرام می‌کند تا متقی حرفش را بزند. بعدها متقی کارگر همین چاپخانه شده بود.
چاپ که دامنتان را بگیرد همه زندگیتان پر از کاغذ و مرکب است و هیچ‌گاه نمی‌توانید این مرکب‌ها را از زندگی پاک کنید. مجتبی شیری دوره خدمت سربازی خود را هم در چاپخانه سپاه گذرانده است، مثل دوره کودکی و میان‌سالی‌اش. انگشت اشاره را نشان همین سال‌ها بالا می‌آورد که زیر ماشین ملخی ناخن پرانده و هیچ‌گاه از خاطر نمی‌برد که خون چطور نشانه می‌پراند و اگر کمی بی‌دقتی می‌کرده ممکن بوده ماشین استخوان انگشتش را له کند.
نفس‌تان بند می‌آید از این‌همه تحمل. کولر گازی جواب‌گوی این‌ همه گرما و نمناکی چاپخانه نیست. هواکش را هم اگر خیلی هوا بد شود، می‌زنند. پس از این بدتر هم خواهد شد. گاهی نور را به‌خاطر این‌که برق جواب‌گوی دستگاه‌ها شود کم می‌کنند. یعنی با چراغ‌های کمتر هم می‌شود کار کرد. حتی شیر خوردن چه اهمیتی دارد وقتی آن‌قدر مشغولی که نمی‌دانی زمان چگونه می‌گذرد. آن‌چه برای یک کارگر در این چاپخانه مهم است به قول مجتبی شیری حقوق به ‌موقع و بیمه است. چیزهایی که از پدر مانده شاید غیر از تجربه‌ها و خاطره‌هایش حقوق کارگران و بیمه آن‌هاست. حقوقی که شاید اگر خود، کارگر نباشی نمی‌توانی بدانی به موقع دادنش چقدر می‌تواند دلت را گرم کند و خیال‌های شیرینی را در سرت بپروراند که اصلا صدای دستگاه‌ها بدون گوشی هم به گوشت نرسد. می‌گوید که سال60 برای‌شان از طرف وزارت کار شناسنامه درست کرده بودند. بعد ناخودآگاه یاد شیخ‌اکبر می‌افتد که پای دستگاه صحافی سکته کرد و مرد!
هیچ‌کدام از این خاطرات برایش تلخ نیست. می‌پرسد از کدام نشریه آمده‌ام. آن‌سال‌ها پیش از انقلاب این کارها را ماهنامه چاپ انجام می‌داد که هر ماه از آلمان برایشان می‌فرستادند. چقدر کیفیتش خوب بود و از علم روز دنیای چاپ می‌نوشت. طوری نگاهم می‌کند که انگار می‌خواهد بگوید اما حالا چی؟
می‌گوید: «از ب بسم‌الله تا یاء تتمیه را خودمان انجام می‌دهیم. 12 سال است این‌جا کار می‌کنم اما تا به حال به چاپخانه‌های دیگر سرک نکشیده‌ام. پدرم یاد داده چشم‌مان را محرم کنیم و دنبال کار دیگران نباشیم. اما خیلی‌ها این‌طور نیستند. کار را که برای چیزی به جایی بسپاری دیگر صاحب آن کار نخواهی شد. پس همه کار را همین‌جا انجام می‌دهیم».  از بی‌کاری‌های چاپخانه می‌گوید: «تا چند ماه پیش خیلی زمان‌هایمان بی‌کار بودیم. با بچه‌ها شطرنج بازی می‌کردیم و ماه ‌رمضان را ساعت یک تعطیل می‌کردیم و به خانه می‌رفتیم».
مصطفی شیری برادر بزرگ‌تر است و پای دستگاه صحافی کار می‌کند. بسیار صمیمی و مهربان است و گاهی چیزهایی را گوشزد می‌کند که از  قلم نیفتد. علی شیری اما دقیق‌تر کار عمو و پدرش را زیرنظر دارد. از او درباره وضعیت کاری خویشاوندانش می‌پرسم. دغدغه‌هایش دغدغه همه جوانان چاپی است که ساختارمندتر به پیرامون خود نگاه می‌کند. می‌خواهد تحقیقات خود را در زمینه کنترل کیفیت انجام دهد و می‌گوید در سال‌های آتی که بازنشستگی فامیلی سراغ‌شان می‌آید این چاپخانه را واگذار کرده و بهتر ادامه خواهند داد. عاشق چاپ است چون بیشتر عمر خود را در چاپخانه می‌گذراند. کارش را خیلی دوست دارد اما همیشه نگران نفس‌ها و سردردهای پدرش است. می‌گوید: «همیشه با تغییر از خودشان عکس‌العمل نشان می‌دهند در صورتی که آن تغییر شاید به نفع‌شان بوده و هزینه‌های آن‌چنانی نیز برایشان نداشته باشد».
هنوز عطف‌ها در دستگاه ملخی زیر دست‌های مجتبی شیری یکی‌یکی آماده صحافی می‌شوند. نگاهش خیره به دستگاه مانده که خداحافظی می‌کنیم. شاید این حرف‌ها او را به‌ یاد آن روزها انداخته است یا به این فکر می‌کند پسر کوچکش را چطور به این صنعت بکشاند. به این فکر می‌کند که فردا آیا باز هم کار هست یا نه؟ از چاپخانه بیرون می‌آیم و بوی چاپخانه روزها با من است.

منبع : دوهفته نامه چاپخانه
تاریخ انتشار: سه شنبه, 14 آذر 1391