یک روز کشاورزی جوان و بی تجربه که اسب پیری داشت ،هنگام برگشت به خانه متوجه چاهی در مسیر راهی نشد و اسب پیرش داخل این چاه بدون آب سقوط کرد.
کشاورز جوان هرچه سعی کرد ، نتوانست اسبش را بیرون بیاورد و برای اینکه اسبش درد نکشد تصمیم گرفت او را راحت کند.
پس با بیلی که همراه داشت شروع به ریختن خاکهای اطراف چاه درون آن کرد با این نیت که اسبش زیر خاکها مدفون شده و بمیرد.
اما اسب پیر و با تجربه هر دفعه که خاک روی بدنش میریخت با تکان دادن بدنش آنها را پایین میریخت و زیر پایش فشرده میکرد، بطوریکه با هر بیل خاک که رویش میریخت کمی بالاتر می آمد.
این کار همچنان ادامه پیدا کرد، یعنی کشاورز جوان خاک داخل چاه میریخت و اسب آنها را زیر پایش لگدمال میکرد.
تا بالاخره ارتفاع خاک به قدری رسید که اسب پیر و با تجربه در حالیکه یک کوزه پر از سکه طلا به دهان داشت از چاه خارج شد و با این کار هم جان خودش را نجات داد و هم صاحبش را ثروتمند کرد.
نتیجه میگیریم: مشکلات زندگی همیشه مانند تلی از خاک روی ما میریزند.
تمام انسانها 2 انتخاب پیش رو دارند:
1-اجازه بدهند مشکلات روی آنها آوار شوند و آنها را زنده به گور کنند.
2-از مشکلات سکویی بسازند برای رشد و رسیدن به خوشبختی.
منبع: altenay.com